سلام عسلم.
بالاخره مجبورم کردی بیام ایران! الان حدود چهار هفته است که ایرانم و بابایی هم هفته ی دیگه میان ایران.
اینجا هوا خیلی سرده... کلی برف اومده...
ببینم می تونی آخر ما رو وادار کنی تو ایران موندگار شیم یا نه!
این روزا بچه ی خوبی شدی زیاد کاری به کارم نداری... فکر کنم قهر کردی! روزای اول که اومده بودم صبح کله ی سحر از گشنگی بیدار می شدم و حتما باید یه چیزی می خوردم بعد هم که دیگه خوابم نمی برد اما حالا تو رو هم عادت دادم که بخوابی تا یازده صبح (لنگ ظهر) و بذاری منم به خواب و استراحتم برسم!!
حالم بهتره و معده درد گهگداری سراغم میاد اونم واسه ی اینکه زیادی بهم خوش نگذره...
چند روزی رفتیم شمال.. مگه پدربزرگت رو می شد از تهران تکون داد؟ اینقدر گیر دادم که بالاخره منو برد شمال.. اتفاقا چه هوای خوبی بود... بهاری بهاری! می دونی که مامانت خیلی خوش قدمه اصلا وقتی به دنیا اومدم می خواستن اسممو بذارن قدم خیر!!
درست روزی هم که برگشتیم یعنی دیروز هوا دوباره داشت خراب می شد... عوضش تهران چه هواییه!! مه صبح گاهی منتها نه از نوع بخار آب از نوع دود!!
دارم فکر می کنم برای عروسی خاله محدثه ات چی بپوشم! لباسام تا عید دیگه اندازه ام نیست!
14 فروردین عروسیشه...
تو الان خیلی کوچولویی حدود ده سانت... خیلی هم آرومی رشدت رو احساس نمی کنم اما می دونم که داری کار خودتو می کنی..
هنوز نرفتم دکتر چون خاله آزیلا پاش شکست و مانی هم سنگ کلیه گرفت و خلاصه کن فیکونی شده اینجا...
دیگه همین!
می بوسمت عسل بسلم!

بازدید امروز: 123
بازدید دیروز: 162
کل بازدیدها: 594746